آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

تولد آرتین جون

امروز آرتین جونم 2 ساله شده الان هم می خوایم بریم تولد و این هم عکس تولد آرتین جیگری   واااااااااااااااای وقتی ما به تولد آرتین جون رفتیم یهویی دیدیم که پدی جون کچل کرده این هم عکس هامون ...
31 ارديبهشت 1393

کوکو خوردن آتریسا جون ( 13 ماهگی )

دیشب بابایی جونم به مامی میگفتش که کوکو هوس کردم   مامی هم گفتش که فردا ناهار کوکو داریم عزیزم و امروز همین که من از خواب پا شدم مامی جونم مشغول آماده کردن مواد کوکو شد تا واسه ناهار درست کنه  وقتی من ناهارم رو خوردم کوکوها هم دیگه آماده شده بود یهویی مامی جونم گفتش که یه دونه به آتریسا جونم بدم ببینم دوست داره، وقتی از دست مامی گرفتم یه کوچولو خوردم و خیلی خوشم اومد مامی همینجوری پشت سر هم از من فیلم و عکس می گرفت آخه میگفتش خیلی جالبه که آتریسا جیگری خودش داره یه چیزی رو می خوره یه کوچولو شیطونی کردم و می خواستم از روی زمین بردارم که مامی صدام کرد و گفتش بشقاب رو ...
28 ارديبهشت 1393

آتریسا جون یه کوچولو بهتر شده

دیروز بعد از اینکه آمپول رو زدم خیلی خوابم گرفت و تقریبا تا ساعت 7 بعد از ظهر خوابیدم  البته یکی دو بار هم تو خواب شیر خوردم  وقتی بیدار شدم مامی واسم کته درست کرده بود و با ماست به من داد بخورم  یه کوچولو خردم، تقریبا دو قاشق ولی اصلا میل نداشتم و مامی هم چون می دونست حالم بده اصلا اصرار نکرد دیشب بهتر از شب قبل بود، خوابیدم البته یه قرص بودش به اسم دمیترون که نصفش رو مامی باید به من می داد بخورم وقتی اون رو خوردم خیلی خوابم گرفت  ولی مامی جونم حالش بد شده بود نیمه های شب بود که کلی بالا آورد و همش به بابایی می گفتش که آتریسا جون چقدر اذیت شده این چند روز حق داشته نق بزنه امروز صبح هم ساعت 10/30 ...
26 ارديبهشت 1393

آتریسا جون هنوز هم حالش خوب نیست

دیشب توی خواب هی پا می شدم و می رفتم سمت آشپزخونه و روی سرامیک های اونجا دراز می کشیدم خیلی خوب بود آخه خنک بود و منم که داغ و تشنه مامی و بابایی هم همش دنبال من راه می افتادن ببینن من دارم چیکار می کنم، بابایی جونم میگفتش که من اصلا متوجه نمیشم که جیگر طلا داره چیکار می کنه  امروز صبح هم وقتی بیدار شدم باز هم می رفتم روی سرامیک ها  الان باید با مامی دوباره برم دکتر و آمپول بزنم. ساعت 12/35 دقیقه بود که آمپول ضد تهوع زدم و کلی هم گریه کردم بغل بابایی جونم بعدش اومدیم خونه و من خیلی تشنه ام بود مامی یه کوچولو ORS دادبه من تا بخورم آخه خیلی آب از بدنم رفته و من خیلی عطش دارم، الان هم آب و ORS خوردم و یه کوچول...
25 ارديبهشت 1393

آتریسا جون حالش خوب نیست ( 386 روزگی )

دیروز اصلا حالم خوب نبود، بابایی هم خونه بودش ولی من مثل همیشه حس شیطنت و بازیگوشی نداشتم، مامی همش به بابایی می گفتش که آتریسا جون مثل همیشه نیست یه کوچولو هم داغه  تا اینکه نیمه های شب بود که یکهو بیدار شدم و کلی گریه کردم و کلی بالا آوردم بعد مامی گفتش که وای چقدر داغ شده طلای مامان که با دماسنج اندازه گرفت و دید که 37/5 بودش، بابایی گفتش که دارو نمی خواد بدیم ببینیم تا صبح چی میشه، تا خود صبح من گریه کردم و نق زدم  مامی من و روی پاهاش گذاشته بود و سعی می کرد تا من رو بخوابونه ولی موفق نمیشد آخه من تا صبح 2 بار دیگه هم بالا آوردم و نه بابایی و نه مامانی تا صبح نتونستن بخوابن تا اینکه صبح شد و حال من بهتر نشده بود بابایی به مام...
24 ارديبهشت 1393

اولین روز پدر آتریسا جون

امروز روز پدر و واسه من اولین روز پدریه که می تونم به بابایی تبریک بگم و بهش یادگاری بدم  دیروز بعد از ظهری با مامی به بازار رفتیم و چند تا هدیه ی کوچولو و بامزه واسه بابا جونم گرفتم                  بابایی جونم روزت مبارک ...
23 ارديبهشت 1393

بعضی از اولین کارهایی که آتریسا جون توی این دو ماه انجام داده

 اسفند ماه سال 92 ( 330 روزگی ) بود که من واسه اولین بار یه قدم نصفه نیمه برداشتم و مامی کلی ذوق کرد واسم  و به هر کی که رسید فوری گفتش که آتریسا جون امروز یه قدم نصفه برداشته و توی تقویم مخصوص خودم علامت زد  و در 340 روزگی که می شد 9 فروردین ماه سال 1393 من تونستم 2 قدم بردارم و در 347 روزگی واسه اولین بار 3 قدم برداشتم که می شد 16 فروردین و در 19 فروردین ماه خونه ی مامان جون اینا بودیم که پرهام جونم اومدش و من واسه اولین بار چهار قدم واسش برداشتم و بهش رسیدم  و در 354 روزگی که می شد 23 فروردین من تونستم 10 قدم بردارم و بالاخره در 374 روزگی که یه روز جمعه ( 12 اردیبهشت ماه ) بود و بابایی هم خونه بود واسه اولین بار وقتی...
23 ارديبهشت 1393

اولین پیک نیک رفتن آتریسا جون در 1 سالگی

روز جمعه ی بعد از تولدم بود که مامی و بابایی گفتن که امروز هوا خوبه و آتریسا جون رو ببریم بیرون کیف کنه  مامی هم به عمه فرانک تماس گرفت و با هم هماهنگ کردن و بعد با هم رفتیم بیرون تا از هوای خوب استفاده کنیم، خیلی خوش گذشت آرتین جون هم بودش عمه اعظم و عمه افسانه هم بودن، پدرام جون و پرهام جون که خیلی دوستشون دارم هم بودن خلاصه کلی خوش گذشت و به خونه اومدیم ...
23 ارديبهشت 1393

خریدهای جدید آتریسا جون

هفته ای که گذشت مثل امروز بابایی واسه انجام چند کار مهم سر کار نرفت، بعد از ظهر به مامی گفتش که می خوای بریم یه کوچولو واسه آتریسا جون خرید کنیم و این جوری شد که رفتیم و این چیزهای خوشگل رو خریدیم، مرسی بابایی  مرسی مامانی واااااااااااااااااااای چقدر از این خره خوشم اومده خیلی دوستش دارم دفعه ی اول که مامی من و گذاشت تا سوارت بشم خیلی ترسیدم     ...
23 ارديبهشت 1393