دیروز اصلا حالم خوب نبود، بابایی هم خونه بودش ولی من مثل همیشه حس شیطنت و بازیگوشی نداشتم، مامی همش به بابایی می گفتش که آتریسا جون مثل همیشه نیست یه کوچولو هم داغه تا اینکه نیمه های شب بود که یکهو بیدار شدم و کلی گریه کردم و کلی بالا آوردم بعد مامی گفتش که وای چقدر داغ شده طلای مامان که با دماسنج اندازه گرفت و دید که 37/5 بودش، بابایی گفتش که دارو نمی خواد بدیم ببینیم تا صبح چی میشه، تا خود صبح من گریه کردم و نق زدم مامی من و روی پاهاش گذاشته بود و سعی می کرد تا من رو بخوابونه ولی موفق نمیشد آخه من تا صبح 2 بار دیگه هم بالا آوردم و نه بابایی و نه مامانی تا صبح نتونستن بخوابن تا اینکه صبح شد و حال من بهتر نشده بود بابایی به مام...